Quantcast
Channel: انجمن پاتوق یو
Viewing all articles
Browse latest Browse all 18356

عذاب تنهای.....

$
0
0
روی کاناپه نشسته بودم و پاهامو روی هم انداخته بودم یه ابنات میوه ای مثل همیشه تو دهنم بود .یه آینه کوچولوی صورتی رنگی به دست گرفتم و با ابروها.لب و گونه هام ور رفتم حوصله ام سر رفته بود کمی هم استرس داشتم ولی زیاد خیالم نبود باخودم میگفتم هرچه بادا باد .آینه رو برگردوندم عکس دوبعدی پشتش که عروسکی بود رو تکون دارم چشماشو بازو بسته میکرد.پاهام عرق کرده بودند عاتم بود وقتی پاهام عرق میکنن تکونشون میدم فکر کنم از کم خونی باشه ؟.پای چپمو گذاشتم روی پای راستم و تکونش دادم به آیینه که نگاه کردمروی میز چوبی . کنار تلفن عکس مامن و ابجی رو دیدم توی قاب مورد علاقم با یه ربان سیاه کنارش و یه دسته گل ارکیده سفید توی گلدن دوست داشتی مامانم با گلهای قرمز کوچیک روشون توی آینه دیدم .سرمو بر گردوندمو دستمو تا میتونستم دراز کردم . عکس رو برداشتم پاهام دیگه تکون نمیخوردن . بغض گلومو گرفته بود .به یادگریه های شبانه مامانم افتادم .صورت رنگ پریده دل شکسته اش ...توی حس بودم که تلفن زنگ زد .سرمو برگردوندمو تلفنرو نگاه کردم شماره سمیرا بود .دستمو باز تا توانم دراز کردم و تلفن رو برداشتم.
-بلی؟
ـ سلام گلی جون چطوری کارنامرو گرفتی؟
- سلام نه بابام رفته بگیره چند شدی؟
ـ بد نیستم قبولم به لطف تقلبها .
ـ بله به لطفشون یادته از امتحان بیرون که میومدیم چغدر حال میکردیم که کسی نفهمید؟
ـ اره خوب دیگه گرفتی بهم خبر بده قربونت بای ـ خداحافظ
تلفن رو گذاشتم روی میز جلوییم آبنباتم دیگه تموم شده بود پا شدم رفتم آشپزخونه چوبشو پرت کردم سمت ضرفشوی کشوی اولی رو کشیدم تا یه آبنبات دیگه بردارم کهدیدم تموم شده .ای خاک روی شانس من .برگشتم نشستم رو کاناپه جلو تلوزیون دنبال کنترول گشتم ولی نبود بلد داد زدم گفتم مهسان پس کو ...که به خودم اومدم مهسان که نیست .
مهسان 4 سال داشت که از پیشمون رفت یاد اونروز افتادم ...
مادرم و مهسان باهم میرن بیرون مهسان دست مامانو ول میکنه و میره وسط خیابون که ماشین بهش میزنه به بیمارستان نرسیده میمیره مامانمم به خاطر اینکه نتونسته نجاتش بده .بیمار میشه و بعد چند ماه اونم میره پیش مهسان .
حالم گرفته شد.دیگه حوصلم مردتلفن رو از روی میز برداشتم . و به بابام زنگ زدم سه تا بوق خورد بابا برداشت تا خواستم بگم الو ...ک هبابا با صدا اعصبی گفت بیام خونه حالتو میگیرم با این نمره هات.. تلفن رو قطع کردتلفن رو باآرامش گذاشتم روی میز و به شمعدونی های مامانم رو بالکن بودن خیره شدم کاش مامانم و مهسان بودن.......

Viewing all articles
Browse latest Browse all 18356

Trending Articles