Quantcast
Channel: انجمن پاتوق یو
Viewing all articles
Browse latest Browse all 18356

حُر شهدای لشکر 25 کربلا چه کسی بود؟

$
0
0
سال 1355، من کلاس دوم نظری بودم. در همان سال انقلاب مردم ايران داشت فراگير می شد و نام رهبر کبير انقلاب حضرت امام خمينی روز به روز پر آوازه تر.
به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، وبلاگ لشکر25 در جدیدترین نوشته خود آورده است:
جعفر در بزن بزن کم نمی آورد و عصبانی که می شد، هيچ کس جلودارش نبود. هر چند جعفر از ابتدای نوجوانی تا موقع متحول شدن، زياد مقيّد به اعتقادات مذهبی نبود، امّا به آداب مردی و مردانگی سخت پايبند بود. هيچ کس تُوی محله اش، جرأت متلک پرانی و جلف بازی را نداشت. تعصب و غيرتش اجازه نمی داد آرام بنشيند و در مقابل جسارت به نواميس مردم بی خيال باشد.حاجی شیرسوار نامی ست آشنا و دلنشین برای همه بچه های لشکر ویژه 25 کربلا؛ او همان شهیدی است که در اوان انقلاب با نفس گرم و الهی و مسیحایی حضرت روح الله به یکباره همراه با انقلاب اسلامی، انقلاب عظیمی در خود بوجود آورده و از جرگه نااهلان به اهل ایمان پیوسته و لقب حُر شهدای لشکر 25 کربلا را به خود اختصاص داده است. از دلاوری ها و مردانگی های حاجی شیرسوار همین بس که با آغاز جنگ همراه و همپا با شهید دکتر چمران بوده و با تشکیل لشکر 25 کربلا با مسئولیت های مختلفی همچون فرماندهی گردان های حمزه سیدالشهدا(ص) و ویژه شهدا به پیکار با معاندین حکومت اسلامی پرداخته است و سرانجام در اوج فداکاری و ایثار در هفت تپه(مقر لشکر ویژه 25 کربلا) در سوم دیماه 1365 بر اثر بمباران هوایی دشمن شربت شیرین وصال را نوشید و نامش را تا ابد زنده و جاوید نمود. مطلب زیر از زبان شیرزن و همسری مجاهد به نام خانم سوسن ملکیان، همان کسی که از بدو تغییر و تحولات روحی حاج جعفر قبل از ازدواج و تا شیرین ترین روزهای عمرش در پایگاه شهید بهشتی اهواز تا شهادت حاجی، شاهد و گواه اصلی رفتار و حالات حاجی بوده است. این مطلب به احترام سالگشت عروج ملکوتی حاجی شیرسوار تقدیم مخاطبان عزیز می شود.
*****
سال 1355، من کلاس دوم نظری بودم. در همان سال انقلاب مردم ايران داشت فراگير می شد و نام رهبر کبير انقلاب حضرت امام خمينی روز به روز پر آوازه تر.هر سال عيد با خانواده به مازندران می رفتيم و تابستان ها خانواده جعفر به خليف آباد (از توابع شهرستان هشتپر استان گيلان) می آمدند. جعفر شش سال از من بزرگتر بود، اما از همان دوران کودکی، توی بازی های ما شرکت می کرد.تابستان سال 1356، خانواده جعفر در خليف آباد ميهمان ما بودند. من حالا ديگر بزرگ شده بودم و سال دوم نظری را تمام کرده بودم. به همين دليل ديگر از آن برخوردهای گرم عاطفی و بازی کردن ها و مراوده های قبلی پرهيز می کردم و به علت تأثير پذيری از جو آن سال ها و مطالعه ی کتاب های مذهبی، نمی توانستم با شکل و قواره ی گذشته جلوی نامحرم ظاهر شوم.جعفر هم اين را فهميده بود و سعی می کرد در نشست و برخاست ها همه ی جوانب را در نظر داشته باشد. من هم حس می کردم، جعفر آن سال ها، با سال های گذشته فرق کرده است. قبلاً اصلاً خجالتی نبود. نه آن که تصور شود جلف و پررو بود، نه، اما آن سال او سر به زيرتر و محجوب تر شده بود.خاله ام می گفت چند وقت است جعفر طور ديگری شده. دوست های جديد گرفته. نماز می خواند، به مسجد می رود.
يک روز در حال پخت و پز بودم که جعفر آمد توی آشپزخانه. آن موقع ها ما به جز دختر خاله ـ پسر خاله بودن، فکر نمی کرديم.روی پنجره، کتابی از مجموعه کتاب های مؤسسه ی راه حق قرار داشت. جعفر کتاب را برداشت و نگاهي به آن انداخت:ـ سوسن خانم، مطالعه هم می کنی؟!ـ بعضی وقت ها.بهروز چند خط از کتاب را خواند و پرسيد:ـ مذهبی ست؟گفتم:ـ آره چيز های جالبی نوشته. پشت کتاب صندوق پستی اش نوشته شده. نامه بنويس. هر ماه به آدرس ات پست می کنند. مُفتيه، اين کتاب در مورد نماز نوشته شده.آن روز من از جعفرخواستم که در رفتارش تغيير ايجاد کند و به مطالعه ی کتاب های مذهبی بپردازد. مدتي بعد جعفر گفت يک فرصت ديگر به من بده و يک سفر سه روزه به اهواز رفت. وقتی از اهواز برگشت ديگر آن جعفر سابق نبود. او از کارها و رفتار گذشته اش دست برداشته بود و زندگی جديدی را آغاز کرده بود.خود جعفر برايم گفت که از مدت ها قبل، زمينه ی اين تغيير و تحول را در خودش می ديد.بچه محلی داشت به نام "نجفعلی کلامی". همه ی کسانی که آن سال ها فعاليت های سياسی و مذهبی داشتند، نجفعلی کلامی را می شناسند و به او ارادت دارند. او دورا دور با جعفر آشنايی داشت و با هم سلام و عليک داشتند.يک شب جعفر، نزديک چهار راه حسن آباد(قائمشهر) ديد که چهار، پنج نفر اراذل و اوباش، راه آقا نجف را بسته اند و می خواهند با او گلاويز شوند. غيرت جعفر اجازه نداد. چند نفر غريبه توی محله اش گرد و خاک کنند و به بچه محل اش زور بگويند. خود جعفر می گفت:
ـ آن شب ديدم راه آهن، نزديک چهار راه حسن آباد، ولوله به پا شده. از دور نتوانستم بفهمم که طرف های دعواچه کسانی اند. نزديکتر رفتم. ديدم، چهار، پنج نفر دور کسی را گرفتند و قصد دارند او را بزنند. از اين که ديدم چند نفر می خواهند به يک نفر حمله کنند، جوش آوردم و رفتم جلو. ديدم يک عده، آقا نجف را دوره کردند. تعجب کردم. آقا نجف که اهل دعوا و بزن بزن نبود. افتاده و خاکی بود. حتی به بچه ها هم سلام می کرد. به غيرتم بر خورد. نمی توانستم ببينم يک عده غريبه بيايند توی محله ام و يقه ی بچه محلم را بگيرند. آن قدر عصبانی شدم که کنترل خودم را از دست دادم و بدون آن که وضعيت را سبک سنگين يا علت اين سر و صدا را جويا شوم، زدم به سيم آخر.

Viewing all articles
Browse latest Browse all 18356

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>